بیست سالگی
قبل بیست سالگی اشتباه داشتم. خیلی هم داشتم. ولی همش مثل دور تمرینی بود. اون قدری مهم نبود چون راحت میتونستم جبرانشون کنم. بزرگترین و واقعی ترین چالش زندگیم کنکور بود و شکست خوردم توش. نیوشای الان حق میده به نیوشای اون موقع. اون نیوشا هر چقدر هم اطلاعات داشت و بزرگتر از سنش بود ولی بازم نیاز داشت که یه چیزی به دنیای واقعی برش گردونه. هر چقدر هم که فکر میکرد آمادس اما آماده نبود. آماده هم نبود دوباره کنکور بده چون دوباره همون اشتباهات رو تکرار میکرد. ما آدما نیاز داریم درد بکشیم تا یه چیزی یاد بگیریم. اما زخمی که بر میداریم باید خشک بشه تا بتونیم از تجربه اش استفاده کنیم. نیاز به زمان داریم. وگرنه تمام تصمیمات زندگیمون جای اومدن از قلبمون از درد میاد. حداقل من که نمیخوام این جوری زندگی کنم.
اما الان که بیست سالمه و دور تمرینی تموم شده و دارم تو دنیای واقعی زندگی میکنم؛میخوام واقعا زندگی کنم. میخوام خودم باشم. حتی مواقعی که نمیدونم کیم و وقتایی که میخوام کارای خیلی زیادی کنم اما شک دارم اگه امکان پذیر باشه. شاید یه سری ها بگن تو میتونی هرکسی باشی که میخوای؛ اما من درسمو یاد گرفتم. باید واقعی باشم.
شاید تنها مشکلم نداشتن صبر باشه و شاید تنها مشکلم نداشتن برنامه. دونستن مشکل نصف حل مشکله پس من واقعا باید دیگه چی کار کنم تا مشکلمو پیدا کنم؟ شایدم مشکلم نداشتن جفتشه.
شاید باید فقط به خودم وقت بدم. حداکثر سه سال. تا بتونم یه برنامه زمان دار واسه خودم تعیین کنم.
خوبیش اینه که میدونم چی میخوام ولی واقعا دلم نمیخواد به راه و روش دیگران زندگی کنم.
- ۹۸/۱۱/۰۴