شجاعت،بعضی وقت ها خیلی واژه عجیبی به نظرم می رسه.
یادمه وقتی بچه بودم از تکون خوردن برگ درخت ها تو شب میترسیدم. اما یه شب مامانم منو برد بیرون و گفت:«به نظرت چی میتونه لای شاخه ها باشه که بتونه بهت آسیب برسونه؟» گفتم نمیدونم. گفت:«دقیقا! همین ندونستنه که باعث ترست میشه. هر موقع ترسیدی جای فرار کردن یه نگاه دوباره بنداز. ببین چی کار میتونی بکنی که دیگه نترسی.» از اون موقع هر موقع ترسیدم سعی کردم ببینم آیا واقعا دلیلی واسه ترس هست یا نه. یه وقتایی هست.
ریسک زیادی تو یه کارایی هست. ولی بعد یه مدت فهمیدم حتی اگه ریسک زیاده باید انجامش بدم. چون اگه یه کارایی رو نکنم بعد یه مدت به خودم میام میبینم زندگی نمیکنم. مرده ام قبل از مردنم. و به نظرم این بدترین نوع مردنه.
یه داستان دیگه هم از بچگی یادم میاد. رفته بودم تو طبیعت با خانواده. یه تپه کوچیک بود و پایینش یه نهر آب. خیلی دلم میخواست بپرم اون ور نهر. خیلیی. ولی نپریدم. میترسیدم لباسام و کفشم خیس بشه. الان میتونم اون فاصله رو با یه قدم معمولی طی کنم. بزرگ تر شدم ولی هنوز حسرت پریدن از اون جا و شجاع نبودن اون روزم یادمه. الان هر کی ازم بپرسه شجاعت یعنی چی میگم یعنی پریدن.
شایدم به خاطر همینه که هر کار مهمی میخوام بکنم یهو میپرم توش. بعد که مجبور شدم انجامش بدم میرم هزارتا کتاب میخونم که چطور خوب انجامش بدم.